وقتی خبر شهادت حسن را شنیدم، خواستیم برای آوردن جنازهاش برویم که گروهکها مانع شدند، با کمک اقوام و فامیل پیکرش را به روستای «برقلعه» بردیم و دفن کردیم. بعد از شهادت حسن، گروهکها عرصه را بر ما تنگ کردند، هر شب به خانه ما حمله میکردند و شوهر و دو پسر دیگرم را تهدید میکردند، شوهرم مجبور شد منزل خود را ترک کند و در منزل یکی از دوستانش مخفی شود.
در این مدت سعی میکردم که هم روحیه شوهرم را حفظ کنم و هم روحیه هفت بچه را، تلاشهای فراوانی کردم تا توانستم شوهرم را از «مریوان» خارج کنم تا به «تهران» رفته و به گروه پیشمرگان مسلمان کُرد بپیوندد. بعد از رفتن شوهرم، گروهکها فشارها را بر ما بیشتر و ما را تهدید و تحقیر میکردند، مرتب به منزل ما میآمدند و با حرفهای زشت و رکیک خود، من را شکنجه میدادند.
هنگامی که دیدم حلقه محاصره ما روزبهروز تنگتر میشود برای حفظ شرافت و ناموس خود و دخترانم شبانه از منزل مسکونی خود فرار کرده و به خانه یکی از دوستان شوهرم پناه بردیم و در یک زیرزمین بدون هیچ امکاناتی مستقر شدیم، مدتهای مدیدی بچههایم بر روی مقوا میخوابیدند، هر چه داشتیم به تاراج رفت تا جایی که مردم به ما احسان و صدقه میدادند، اما من با اتکای به خداوند متعال در مقابل آنان ایستادم و خم به ابرو نیاوردم. در این مدت فشارهای روحی فراوانی را تحمل کردم تا اینکه نامهای از شوهرم به دستم رسید که در آن نوشته بود:
«الحمدلله هسته اولیه سازمان پیشمرگان شکل گرفته است و ما به اتفاق آقای «محمد بروجردی» در کرمانشاه هستیم».
ماندن را جایز ندیدم و به کمک دوست شوهرم ساعت ۴ بامداد دور از چشم گروهکها راهی کرمانشاه شدیم و زندگی دیگری را آغاز کردیم. ما را در هتل آفتاب کرمانشاه اسکان دادند، اما عناصر خود فروخته در آنجا نیز دست از سر ما برنداشتند و شبانه به هتل محل اقامت ما حمله کردند.
اما پسرانم «حسین» و (شهید) «حمید»، علیرغم سن کم خود، مردانه مقاومت کرده و مزدوران را وادار به عقب نشینی کردند، در این هجرت مشکلات فراوانی را تحمل کردیم و بعد از اینکه رزمندگان اسلام شهر، سنندج را از لوث وجود عناصر خودفروخته پاک کردند، از طریق راه زمینی کرمانشاه وارد سنندج شدیم و از سنندج با هلیکوپتر به اتفاق سردار شهید «محمد بروجردی» به «مریوان» رفتیم.
به محض پیاده شدن از هلیکوپتر اولین کسی را که دیدم پسرم «حمید» بود در حالی که مسلح بود (نوجوانی کم سن و سال) به استقبالم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «مادر جان! الحمدلله خدا کمک کرد و ما پیروز شدیم». حمید با همان سن کم در سپاه ماند تا اینکه جان بر سر پیمان نهاد. آری ما زنان کُرد برای انقلاب اسلامی مصائب و زحمتهای فراوانی کشیدهایم.